آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه سن داره

قند عسل های مامان

خرید

امروز برای خرید ویتامین ها و سرلاک و میوه میخواستیم بریم بیرون که محمدجواد هم گفت میخواد برای خودش سرلاک بخره، آخه خیلی دوست داره و حسابی هوس کرده بود. وقتی به داروخونه رسیدیم خریدامون رو انجام دادیم و محمدجواد هم بین مدلهای سرلاک یکی رو انتخاب کرد... بعدش رفتیم میوه فروشی و کلی شیطونی کردین و بعد شما رفتیم مغازه سی دی فروشی تا محمدجواد خرید کنه. خلاصه خیلی خوش گذشت. کلا با بابا جون زیاد میایم بیرون و برای شما به به و میوه و... میخریم و موقع برگشتن هم حتما سری به پارک می زنیم و سرسره بازی می کنی ... یه شب هم با باباجون رفتیم چهارراه مخابرات و بعد از دیدن اجرای سرود دانش آموزان به مناسبت هفته دفاع مقدس،از اونجا برات لباسای خیلی خوشگلی خ...
31 شهريور 1394

زیارت امام رضا(ع)

با آقاجون و مامانی و عمو حسن و محمدجواد رفتیم روز جمعه رفتیم حرم .چون بعد نماز بود حرم تقریبا خلوت بود و بعد زیارت، رفتیم نماز بخونیم که شما طبق معمول یه جامُهری نزدیک پیدا کردی و مُهر بازی رو شروع کردی. بعدش رفتیم آب بازی که یکم سرد بود ولی به زحمت از کنار حوض آوردیمت این ور. یه خادمی هم بهت گیر داده بود و میترسید بیفتی توی آب.                       ...
27 شهريور 1394

بهداشت و چکاپ 15 ماهگی

25 شهریور شما 15 ماهه شدی و برای چکاپ باید می بردمت مرکز بهداشت. برای همین سوار سه چرخه ات کردمت و با هم تا مرکز بهداشت پیاده روی کردیم. البته مسیرش خیلی طولانی بود. موقع رسیدن مثل همیشه اولش خوشحال بودی تا وقتی گذاشتمت روی وزنه و بعد گریه تا زمانیکه مسئول مرکز بهت قطره آهن و مولتی ویتامین دادن و چند تا بروشور که ساکت شدی و عکس نی نی های روش رو دیدی. موقع برگشتن خیلی خوابت میومد و با هم شعر می خوندیم که دیدم دیگه جوابم رو نمیدی و خوابت برده روی سه چرخه برای همین بغلت کردم و با دست دیگه سه چرخه ات رو میاوردم،خیلی سخت بود. که یه خانم مهربونی با نی نی اش کنارمون  ایستاد و ما رو سوار ماشینشون کردن و تا سر کوچه خونه آوردن. من این جور کمک های...
25 شهريور 1394

باغ وحش و بازی با حیوونا

امروز پنجشنبه بود وچون قراره از دو هفته دیگه باباجون بره دانشگاه، تصمیم گرفت شما رو ببره بیرون و حسابی خوش بگذرونی... اول با هم رفتیم رستوران ارم و کلی خوش گذروندیم و شما کلی بازی کردی. بعد از ناهار رفتیم باغ وحش و چون شما اکثر حیوونا رو میشناختی خیلی خوشت اومد و از کنار قفس هر حیوون تا حیووون بعدی باید کلی ازت خواهش میکردیم تا بیای و دوست داشتی بیشتر با حیوونا بازی کنی. یکم نون و خوراکی همراهمون بود که دادم بدی به حیوونا و غذا دادن به حیوونا رو خیلی دوست داشتی . اونجا به حیوونا سلام میکردی براشون بوس میفرستادی و آخر کلی باهشون بای بای میکردی و کلی توی کارا و قیافشون دقت میکردی. کلا امروز روز خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت. ممنون بابا...
19 شهريور 1394

اولین سینمای محمدصدرا ودیدن فیلم محمد(ص)

مامان و بابا خیلی وقته منتظر اکران فیلم محمد بودن که بالاخره موفق شدیم توی سانس دوم اولین اکران این فیلم توی مشهد، بریم سینما هویزه و فیلمو ببینیم و واقعا از فیلمش لذت بردیم، مخصوصا اونجایی که نامگذاری اسم پیامبر بود و من واقعا به اسمت افتخار کردم پسرم.  سری بعد با مامانی و آقاجون و دایی و خاله رفتیم و فیلم رو دیدیم و در نوبت سوم با شما و خانواده عمه و عمو رضا و دایی مهدی . که البته بخاطر تایم طولانی فیلم از نیمه فیلم به بعد شما توی صندلی ها نمی موندی و دوست داشتی توی سینما راه بری. اما اولش رو خیلی دقیق نگاه میکردی و از نی نی و حیوونای فیلم خیلی خوشت می اومد مخصوصا فیل ها و توتوها. در تمام مدت فیلم خوراکی میخوردی و یا از پله ها پایین و...
17 شهريور 1394

پارک ملت ، آب بازی و فلافل

باباجون پیشنهاد رفتن به پارک ملت داد و من و شما هم با کمال میل قبول کردیم. محمدجواد هم با ما اومد و رفتیم پارک ملت و شما طبق معمول کلی پیاده روی کردی و با پیرمردا و خانومایی که اونجا بودن بازی کردی و ازشون خوراکی هایی که بهت تعارف کرده بودن رو میگرفتی و براشون بوس میفرستادی و موش میشدی و... تا به محل بازی نی نی ها رسیدیم که طبق معمول دویدی که به آب بازی برسی ولی اولش رفتیم تاب بازی و بعد سرسره بازی و آخر آب بازی که علاوه بر شما منو محمدجواد هم خیس خیس شدیم و کلی خوش گذشت. بعدش با هم رفتیم فلافل خوردیم ویه سری هم به شیرینی فروشی زدیم .             یه سری دیگه هم رفتیم پارک ملت که م...
16 شهريور 1394

هدیه های تولد

ببخشید که این پست رو اینقدر دیر میزارم. امسال میخواستم برات جشن تولد بگیرم ولی پشیمون شدم و قرار شد ان شالله سال بعد که بزرگتر شدی برات جشن بگیریم تا خودتم از تولدت لذت ببری، برای همین به یک جشن کوچولو رضایت دادیم. ولی امسال برای تولدت کادو های زیر رو گرفتیم تا باهشون حسابی بازی کنی و خوش بگذرونی. خدا رو شکر، شما هم از کادوهات خیلی خوشت اومد و همش باهشون بازی میکنی... خیلی دوستت دارم قلب مامان البته جورچین لباس و شهرک ترافیک رو خاله محبوبه برات خریده.دایی امیر هم برات کتاب خرید. آقاجون مامان هم برات یک سه چرخه خریدند که قبلا عکسش رو برات گذاشتم... ...
15 شهريور 1394

رفتن به حرم با آقاجون و نازنین زهرا

 مامانی مامان حرم کشیک داشت و من و شما هم با آقاجون و مامانی و نازنین زهرا و مامانش(دختر عمه مامان) رفتیم حرم. اول رفتیم زیارت و بعدش اومدیم تا زیارت نامه بخونیم که شما با چند تا از زائرا بازی میکردی و اونا هم کلی تحویلت گرفتن اول بهت آب طالبی دادن بعدش کیک و بیسکوییت و ... اونجا کلی با صندلی های چرخدار دور و بر بازی کردی و به زور آب طالبی ات رو دادی به مامانی و نازنین زهرا. بعدش مامانی رفت سر پاس و ما هم برگشتیم خونه. راستی توی صحن و روی فرشا مثل همیشه کلی دویدی و بازی کردی پی نوشت : تا حالا چندباری که رفتیم حرم، اونجا زائرا خیلی تحویلت گرفتن، امیدوارم همیشه در پناه امام رضا(ع) باشی. ...
8 شهريور 1394

ترمینال و عکس های یادگاری

عموی قاسم باباجون قرار بود از گناباد بیان و آقاجون میخواستن برن دنبالشون که من گفتم ما هم میایم و بعدش معین هم اومد و رفتیم ترمینال. اونجا عمو، ساعت رو بخاطر اختلاف در قدیمی و جدید بودن اشتباه گفته بودن و ما یه ساعت زودتر رسیدیم برای همین کلی با هم بازی کردیم وعکس های خوشگل گرفتیم. اونجا با چند تا آقا پسر عرب هم دوست شده بودی و با هم خوراکی هاتو میخوردین. وقتی عمو اومدن کلی شیطونی کردی و لوس شدی. برای آقاجون هم که مثل همیشه دلبری میکردی و خودت رو لوس میکردی... قربونت برم کوچولو پی نوشت : رابطه جالبی بین شما و عموی قاسم هست، البته زن عمو هم خیلی دوسِت داره، خدا حفظشون کنه. ...
6 شهريور 1394

پنجشنبه پراز ددر....

روز پنجشنبه باباجون پیشنهاد داد تا نهار رو بیرون بخوریم برای همین حاضر شدیم ورفتیم رستوران ارم شاندیز و برای ناهار من و شما جوجه سفارش دادیم و باباجون  شیشلیک و حسابی خوش گذشت و طبق معمول شما با دور و بری ها کلی بازی کردی و نمی ذاشتی غذا بخورن و اونا هم با شما بازی می کردن. سمت راستی هامون گروه دانشجوهای پزشکی بودن که شما میرفتی نزدیکشون و دستت رو میزدی روی شونه شون و بهشون میگفتی عمم... ادی یعنی عموبگیر اما اونا متوجه نمشدن بنده های خدا ولی برعکس سمت راستی ها و روبرویی هامون کلی به شیطونی هات واکنش نشون دادن..   بعد از ارم رفتیم پدیده و کلی راه رفتیم و دور زدیم و بازی کردیم. عصرش رفتیم پاساژ مهتاب تا باباجون کتاب ب...
5 شهريور 1394